سلام دوستای نازنین و خوبم! حال و اهوالتون چطوره؟! بیشک اینا رو مینویسم برای اون دسته از عزیزائی که بعداً به وبلاگ من سر میزنن و مطالب و نوشتههام رو میخونن! من تا این موقع صبح بیدار موندم تا داستان واثعی زندگی خودم رو بنویسم براتون! شاید برای کسی جذاب نباشه که داستان زندگی منو بخونه. بهتون حق میدم اما شاید داستان من، داستان زندگی خیلیای دیگست که نتونستن بیانش کنن و هیچ راهی برای کمک نبوده! پس لطفاً اگر داستان زندگی من رو میخونن با نوشتن کامنت و نظر برام منو خوشحال کنین!
خب تا اونجائی بهتون گفتم که مدیرم صدام کرد آخر وقت برم توی اتاقش و اتفاق وحشتناکی برام افتاد! اتفاقی که هنوزم که هنوزه وقتی بهش فکر میکنم دوست دارم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه! رفتم توی اتاقش! نشستم تا ببینم چیکارم داره!
با مدیرم تقریباً رابطهی دوستانهای پیدا کرده بودم بهم گفت بیا کارت دارم! ساعتای 3 عصر بود. رفتم نشستم و گفتم جانم! یه دفعه در کمال ناباوری رو به من کرد و...:- مدتی میشه میخواستم این جلسه رو باهات بذارم، اما ... با خودم گفتم به من ربطی نداره مشکات بقیه! ولی این دفعه دلمو زدم به دریا و خواستم به عنوان یه دوست باهات صحبت کنم! چرا مشکلتو حل نمیکنی؟!
+ ببخشید کدوم مشکل؟! (توی دلم آشوب بود؛ چی شده؟! داره چه اتفاقی میافته؟!)
- چرا ترک نمیکنی؟ تو که همسر به این خوبی داری، زندگیتون عاشقانهاست، برای همدیگه میمیرین و بدون همدیگه نمیتونین تحمل کنین! چرا؟!
+ شما از کجا فهمیدین؟ خانومم بهتون گفته؟! (از خجالت داشتم میمردم؛ برای اولین بار بود اینقدر خجالت میکشیدم از این موضوع!)
- وقتی یه ساعتای خاصی نیستی، چهرهات و خیلی چیزای دیگه! نیازی نیست کسی چیزی بهم بگه! من خودم چند تا مرکز ترک اعتیاد داشتم و مدیریتشون میکنم! بگو ببینم کدوم یکی؟! کلاً این اتفاق توی زندگی آدم فقط دلیلش 2 چیزه! عشق نافرجام یا رفیق ناباب؟
و من داستان رو براش تعریف کردم!
بهم گفت که:
- تو که همسر به این خوبی داری، عشق به این پاکی توی چهرتون و حسی که ما میفهمیم موج میزنه (اگه دروغ نیست، که میدونم نیست) چرا؟! حقش نیست مسافرت خوب برین، زندگی سالمی داشته باشی، صدای یه بچه توی زندگیتون شنیده بشه؟!
داشتم با خودم فکر میکردم! خیلی ترسیدم که یه دفعه از پشت میزش پا شد، اومد روی صندلی کنار من نشست، دستش رو گذاشت روی پاهام و بهم گفت: «از اونجا پاشدم اومدم کنارت، نه به عنوان مدیرت، بلکه به عنوان رفیقت بهت بگم هر مشکلی داری رفعش کن، من کمکت میکنم بذار کنار و پاک شو! هر کمکی هم که بخوای روی من حساب کن من برات انجامش میدم!»
- میخوای بفرستمت بری یکی از کمپهای خودم؟! میتونم هر وقت بخوای بفرستمت!
+ نه؛ خودم از پسش بر میام!
- به شرطی که همین الان، همین لحظه تصمیم بگیری و بری و پاک بشی! برو 1 ماه برو مرخصی به هیچکسی ربطی نداره، من حقوقت رو هم همین الان میریزم و تو با خیال راحت برو! فکر هیچ چیزی رو نکن ولی برو...
و منی که همش حرفاش توی گوشم زمزمه میشد! رفتم خونه، به خانومم گفتم چه اتفاقی توی اتاق جلسه افتاد و چه حرفائی بینمون رد و بدل شد! خانومم انگار برای اولین بار بعد از عروسیمون داشت از ته دلش میخندید! ومن انرژی عجیبی برای این کار گرفتم.
از خونه اومدم بیرون، رفتم به اولین مرکز ترک اعتیاد، باهاشون صحبت کردم ولی انگار باید تشکیل پرونده میدادم و آزمایش کبد و... که پشیمون شدم و برگشتم خونه!
با خودم گفتم: «مگه من اینقدر داغونم؟ جنس آشغال که مصرف میکردم، چرا نتونم خودمو پاک کنم؟! من از همینالان شروع میکنم به پاک شدن!»
وسایل زهرماری و همه چیز رو انداختم توی یه نایلون سفید! وقتی داشتم میرفتم بیرون که بندازمشون توی آشغالی، دم در مدیرم پیام داد: «چه خبر، چه کردی؟» با افتخار براش نوشتم: «همین الان تمام وسایل رو انداختم دور، از همین الان شروع کردم»!
رفتم خونه بابام! بهشون گفتم میخوام بذارم کنار! بابام گفت: «گذاشتن کنار به همین راحتیه مگه؟ بدون آمادگی، بدون دارو و بدون هیچی؟!» ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم! شب رو به هر سختی بود پشت سر گذاشتم! صبح روز بعد با اینکه خانومم می خواست این مدت پیشم باشه ولی من بهش گفتم بره خونه مامانش، بعد از سلامتی و پاکی من خودم میرم پیشش! وقتی روز دوم رسید و بابام موضوع رو فهمید که من تصمیم گرفتم واقعاً پاک بشم انگار یه نفس راحت کشید!
روز اول و نصفه روز دوم دارو مسکن خودم! اما بعدش دیگه دارو نخوردم، گفتم با خودم که: «مجبورم تحمل کنم! باید درد بکشم، عذاب بکشم که دیگه سراغ اینجور چیزی نرم!» و هیچ داروئی مصرف نکردم! فقط سیگار میکشیدم تا شاید قابل تحملتر بشه!
توی مدتی که داشتم ترک میکردم خانوادم خیلی هوامو داشتن، حتی مدیرمم گاهی پیام میداد و بهم امیدواری میداد!
بعد از 2 هفته به خانومم گفتم بره خونه، منم اومدم خونه! دلم برای دیدنش لک زده بود، داشتم از دلتنگیش میمردم!
آره من ترک کرده بودم . بعد از 20 روز سلامتیمو کامل به دست آورده بودم! و این بود داستان اعتیادهای مکرر و پاک شدن من!
توی پست بعدی از شروع اعتیاد واستون مینویسم! حسی که تجربه میکنید وقت مصرف و واکنش بدن و مغزتون! باید بدونین با چی سر و کار دارین! خیلی مهمه که بشناسین نقاط قوت و ضعف رو! پس فعلاً...